وبلاگ پیاده رو نوشته آیدا احدیانی

 

برای رابرت توضیح دادم که از صبح روز قبل دچار تشکیک شدم بابت چتر. با اینکه همه ‌چیزش شکل چتر خودم است. سیاه، کوتاه، دکمه‌ای، سرعت گشایش یکسان، حجم، ولی وقتی انگشتهایم را دور دسته اش می‌پیچم شست و اشاره‌ام روی هم نمی‌افتد. درست یادم نیست آیا قبلا جز این بود یا نه ولی حس می‌کنم قبلا اینطور نبود.برای همین شک کرده‌ام که این چتر خودم باشد.
حرفهایم در مورد چتر طولانی‌تر از این چند جمله بود. چتر بهانه‌ای بود برای حرف زدن. از آخرین باری که با رابرت حرف زده بودم چند روز می‌گذشت. چند روز قبل هم احتمالا چند جمله کوتاه، در مورد شام، یا جمع کردن لباسها قبل از شروع باران گفته بودم نه چیزی که بشود گفت حرف زدن. سکوت را یکسال قبل رابرت به رابطه ما آورد. اول کم‌حرف و کم‌حرف‌تر شد. من سهم او را هم حرف می‌زدم. من از سکوت می‌ترسم، همیشه در مهمانی یا جلسه خودم را موظف به شکستن سکوت می‌دانم. سکوت در حضور دیگران برایم آزاردهنده است، اگر قرار است حرف نزنیم چرا تنها نباشیم. رابرت هم این را می‌دانست ولی سکوت کرد.اول فکر کردم شاید یک افسردگی موقت است و من وظیفه دارم با نادیده گرفتن سکوتش او را به زندگی با کلام برگردانم. خاطرات را بارها و بارها تعریف کردم، فیلم‌ها را نقد کردم، اتقاقات بامزه سرکار، تحلیل ی، همه را بارها تکرار کردم و اون در سکوت و بدون جواب با چند کلمه کوتاه تاییدم کردم. حتی گاهی زحمت دیالوگهای سهم او را هم من کشیدم، من جک گفتم و من خندیدم، من از تصادف اخیر دو هواپیما حرف زدم و خودم برای بازماندگان ابراز تاسف کردم، خودم از مشکلات سرکار حرف زدم و خودم راه حل ارائه کردم ولی  چند ماه بعد من هم خسته شدم. احساس می‌کردم یک کمدین یا سخنران بدون جیره و مواجبم. یک متکلم وحده که دیگر دلش می‌خواست مخاطب مفرد باشد. تمام این یکسال رابرت مودبانه به حرفهایم گوش می‌کرد ولی نگاهش انگار مدام دنبال نقطه” پایان بود ته جمله بود. بعد از پایان هرجمله در چشمهایش می‌دیدم که آرزو می‌کند این پایان نه پایان جمله که پایان مکالمه باشم. کم‌کم از سرخستگی یا لجبازی از سکوتش تبعیت کردم.تا امروز بعد چند روز باران بالاخره آفتابی شده بود. دلم می‌خواست مثل قبل به کافه سرخیابان برویم و بنوشیم و حرف بزنیم. همیشه بهار مرا به سر ذوق می‌آورد. فکر می‌کنم همه چیز قرار است نو بشود. همه کابوسهای زمستان قرار است بروند پی کارشان و حتی مردگان فصل سرد دوباره زنده بشوند.  برای همین تلاش کردم که حرف بزنیم. فکر کردم اولین روز گرم بهار انقدر قدرت دارد که سکوت را بشکند. برای همین درمورد چتر کمی بیشتر حرف زدم، برایش توضیح دادم این غریبه بودن با چتر آزارم می‌دهد. دستم را مدام جابه‌جا می‌کنم شاید حس قبلی را روی دسته پیدا کنم. رابرت نگاهم می‌کرد. گفت می‌فهمم. پرسیدم چی؟ انقدر کم حرف زده بود که ادای کلماتش نامفهوم شده بود مثل کسی که تازه از دنداپزشکی برگشته است و با دهنش اخت نیست.تکرار کرد می‌فهمم. امیدوار شدم به ادامه مکالمه، فکر کردم شاید دستم را بگیرد و بگوید مهم نیست. چتر چتر است یا شاید حتی کلماتی زیباتر و یا حتی چند جمله محبت آمیز ولی رابرت فقط روی دسته مبل دست کشید، به دستهایش نگاه کرد و سپس به چشمهای من و گفت می‌فهمم برتا، آزاری که از شک به چترت می‌بری را می‌فهمم، من یکسال است با همه چیز همینطورم. با همین پارچه دسته مبل، با فرمان ماشینم، با بوی خانه، با جنس پوست یا اندازه سینه‌های تو. همه چیز همه چیز در نگاه شکل قبل است ولی هیچ کدام چتر من نیست.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها